اینجا مرکزِ دنیایِ من است...

در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفتید آنجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است."امام خامنه ای"

اینجا مرکزِ دنیایِ من است...

در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفتید آنجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است."امام خامنه ای"

همه کجروی ها که بد نیست

سه شنبه، همان روزی است که بعد از دعاها و سبزه گره زدن های بسیار قرار است فرا برسد با یک شاسی بلندسوار که می گویند

آوازه ی پدرش گوش فلک را کر کرده و مادرش یکه تاز میهمانی های زنانه است.

هفت روز تا رونمایی از خواستگار و خانواده اش برای من مانده ، نه پسر را می شناسم و نه خانواده اش را ، فقط می دانم پدرش رئیس

 اداره ی پدرم است و پسرش به جای اسب سفید، "بی ام دبلیو" سفید سوار است.

کنجکاوی مرا به جستجوی نام پسر در شبکه های اجتماعی می کشاند. بعد از جستجو های بسیار، پسر مورد نظر کشف می شود، با

صفحه ای که در زیر پست هایش لایک ها دخترانه است و دلبری پسرانه ، ژست و فیگور با ساعت فلان ، ماشین فلان،رستوان فلان همین

الان یهویی از پسر و لایک ها و فدایت بشوم ها با دخترکان دم بخت سرخاب سفید آب شده ی عجیب و غریب ناکجا آبادی که به گمانم

در به در به دنبال آبادی می گردند.

در اوج ابهامات،پدرم از کمالات رئیس اداره می گوید که آدم مشهوری است. دربازار سکه و ارز هم اعتباری دارد،دستی هم در بازار مسکن

 دارد که در نتیجه ازدواج تو با پسرش به معنی داشتن خانه چندصد متری ، ماشین فلان، کارگر و خدمتکار،سفر خارجه و ... خواهد بود.

به موازات پدر ، مادرم از کمالات مادر یکه تاز محافل زنانه می گوید که نمی دانی چه می پوشد،چه جواهراتی می آویزد، چه دکوراسیونی

می چیند،چه کلاسی می گذارد و چه سَفرها که نمی رود.

به موازات پدر و مادر ، برادرم در حال دیدن فوتبال و سرگرم به گوشی موبایل است. نه حرفی و نه حدیثی ، هیچ نمی گوید.

حرکات موازی پدر و مادرم به من می فهماند جوابی به غیر از جواب مثبت نمی تواند از زبانم بیرون بیاید که اگر بیرون بیاید

عذاب وجدان ناشی از لطمه های مالی و روحی مرا از پا در خواهد آورد.

نمی دانم جواب پدری که با فشار مادر میلیون ها تومان صرف خرید مبل،یخچال ساید بای ساید،تلویزیون 62 اینچ،فرش دستباف ابریشم،

ماشین ظرف شویی،ساندویچ ساز، سرخ کن و خشک کن برقی توالت کرده را با جواب منفی ام چه بدهم و یا جواب مادری که هر روز برای

 دکوراسیون خانه،دکور غذا و شیرینی و لباس شب خواستگاری نقشه می کشد.

همه این حرکت های موازی مرا به سمتی می برد که کلمه ای جز " بله" را نتوانم بگویم.همه ی مشکلات تنها محدود به حرکات موازی پدر

و مادرم نمی شود بلکه حرکات موازی کل خانواده در جهتی است که نتیجه اش این است "دختر بُرد کرده است"

گویی مسابقه ی سوارکاری است.

به اجبار مادر و شل کردن سرکیسه توسط پدر قرار است چند روزی برای پرنسس ساختن خود بازارگردی کنم تا دلبری کرده باشم

 از جناب سوار بر "بی ام دبلیو"سفید که بی پدر پراید هم نمی داشت.

مشکل اساسی شب خواستگاریمان فوتبال لیگ قهرمانان باشگاه های اروپاست بین بارسلون و رئال که برادرم زیربار ندیدنش نمی رود

، که نمی رود.

با توصیه دختر خاله ام برای کم نیاوردن  صفحه ای در همان شبکه اجتماعی ایجاد می کنم که "this user is pravate"باشد

و در آن عکسی از خود می گذارم که بین آنجلینا جولی و یا لوپز بودنم در شک باشند.در زیر عکس هم می نویسم:

electrical engineer student

{دیروز ما زندگی را به بازی گرفتیم

امروز ، او

ما را...

فردا ؟ }

*****

شب خواستگاری فرا می رسد ، در صفحه ام عکسی از خودم و تدارکات شب خواستگاری همین الان یهویی می گذارم و در زیر آن می نویسم

" نمی دانم چه می شود امشب"

خواستگار با "بی ام دبلیو" سفید به همراه پدر و مادرش می آید و زنگ خانه را به صدا در می آورد.جلسه خواستگاری خیلی سریع تر از

آنچه که فکر می کردم شکل می گیرد.

پسر : ژیگول ، با لباسی که با زبان بی زبانی می گفت میلیون ها تومان قیمتش است و با بوی ادکلن "s e x y men 212" که می گویند

 برای دلبری است.

پدر پسر : شیک ، پُر سخن و با کلاس

مادر پسر : خلاصه اش می شود جواهرات ، لباس شیک  و با کلاس و نگاهی که تو را به آغاز یک جنگ دعوت می کند.

و من همچنان در وسط ابهام ، استرس و پله های ترقی گیر افتاده ام.

جلسه خواستگاری به مرحله ی دختر و پسرش می رسد ، مرحله ای که من یکه و تنها باید در برابر پسر ایده آلِ دخترکان نا کجا آبادی بایستم

و از خود بگویم.

*****

پسر : من یک انبوه ساز مسکن مهر جهت امور خیرم ، ماشین بی ام دبلیو دارم ، در حساب بانکیم فلان قدر پول است ، یک خانه ی 700 متری

در نیاوران دارم و کلی ملک و پارتی و پول در هر جا که بخواهی .

در دل می گویم : چه کار خیری است که تو را صاحب شاسی بلند و ویلا در نیاوران کرده !!!

پسر : آدم ساکت و ماخوذ به حیایی هستم

در دل می گویم : ار لایک ها و فدایت بشوم های دخترکان نا کجا آبادی سرخاب سفیدآب شده معلوم است !!!

*****

پسر از داشته هایش می گویدو من ساکتم ، باز پسر از داشته هایش می گوید و باز هم من ساکتم ، نمی دانستم در برابر

ایده آل چه بگویم!؟

جلسه خواستگاری با نتیجه ی تماس خانواده ی پسر برای گرفتن جواب پایان یافت . بعد از اتمام جلسه نگاه پدر و مادرم جوابی از من

 می خواست که مثبت باشد ، نگاه برادرم هم به دلیل پیروزی بارسلون بر رئال در لیگ قهرمانان پر از شوق و شادی بود

که ارتباطی به من نداشت.

من ، اتاق و تنهایی در کنار هم به لایک ها و کامنت های صفحه ام خیره شدیم، 200 لایک ، 50 کامنت و ...

بابا مبارکه:mahin.80

دختر درستو بخون دیونه شدی ازدواج کنی :shahin. 80

خدا شانس بده.....والا..... :negin

خواستگاری بود یا جشن عروسی که میگی مبارکهhasti___m :  @mahin.80

خواستگار کجا بود.بله رو بگو بره....ناز نکن :reza.b2

خدایی برد کردی پسره از اون خرپولاست :khatooon

*****

ساعت ها و روزها می گذرد و تلفن خانه به صدا در می آید ولی آنکه باید پشت خط باشد نیست.گویی فراموش کرده اند که نتیجه ی

مذاکرات به تماس آن ها بستگی دارد.هفته ها ی می گذرد و کسی نمی داند چه بر سر تماس تلفنی وعده داده شده آمده است.

زمان می گذرد و روزی را با خود می آورد که مادرم از یک میهمانی زنانه با دستی پر از خبر به خانه بر می گردد.خبرهایی که به نقل از

مادر پسر ایده آل آورده ، نوک پیکان اتهام را به سوی برادرم نشانه می رود.

اینکه پدر ، مادر و پسر ایده آل صدای بلند تلویزیون در شب خواستگاری را بی احترامی به خودشان تصور کردند و خاطرشان از این بایت

 آزرده گردید و به این نتیجه رسیدند که سطح فرهنگ خانواده ها که در ادبیات ما همان " کلاس " است به هم نمی خورد.

*****

همان شب در صفحه ی شبکه اجتماعی ام عکسی از بازی رئال مادرید و بارسلونا گذاشتم و در زیرش نوشتم:

#امروز هم

#به داروخانه که رسیدم

#راهم را کج کردم

#تا آرامبخش ها وسوسه ام نکنند

#همه کجروی ها که بد نیست

#شعر#محمد علی بهمنی

#تشکر از برادرم به خاطر جنون فوتبالی

#به خاطر زیر بار نرفتنش

#به خاطر اینکه که همه ی کجروی ها که بد نیست.

*****

امروز باز هم دوباره به دوران دعا و سبزه گره زدن رسیده ام و پله های ترقی را یکی یکی طی می کنم.

این روزها حکمت اسب سفید و نجابتش را می فهمم و در پی فردایم زیرا می دانم :

{دیروز ، ما زندگی را به بازی گرفتیم

امروز ، او

ما را ...

فردا ؟ }

  __ س . مّ . ن ___________________________________________________________


  • محمد محمدی نیاکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی