اینجا مرکزِ دنیایِ من است...

در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفتید آنجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است."امام خامنه ای"

اینجا مرکزِ دنیایِ من است...

در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفتید آنجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است."امام خامنه ای"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

50 سال عبادت

خلاصه ی کوتاهی از کتاب

+شما مثل آینه باشید ،آینه ی خوبی ها و واقعیت ها را نشان دهید.

+شهادت خلوت عاشق و معشوق است،شهادت تفسیر بردار نیست.

آی آنانی که در زندان تن اسیرید به تفسیر شهادت ننشینید که از درک قصه ی شهادت عاجزید.

فقط شهید می تواند شهادت را درک کند.

+تنهایی،که مرا به عرفان اتصال می دهد.مرا با محرومیت آشنا می کند.کسی که محتاج عشق است،در دنیای تنهایی با محرومیت عشق

 می سوزدو جز خدا کسی نمی تواند انیس شب های تار او باشد...

+در این دنیا به عده زیادی محبت کرده ام،حتی عشق ورزیده ام ولی جواب بد می دیده ام ، عشق را به ضعف تعبیر می کنند و

به قول خودشان زرنگی کرده از محبت سو استفاده می نمایند.

+نهایت و اوج محبت، فانی شدن در معشوق است.

دریافت فایل pdf کتاب 50 سال عبادت


سرنوشت...

اقرار داخل پرانتز:(مدتی است به دلیل شلوغی بیش از حد ذهن چندان دست و دلم به نوشتن مقاله ای و یا دل نوشته ای نمی رود.

نمی دانم ولی فکر کنم باز هم کند شده ام . چند روز پیش مطلبی را از استادم آیت الله جوادی آملی آموختم،ایشان می گفت : هر وقت گفتید

 بدن نمی کشد،نمی توانم،معلوم می شود زمین گیر شدید،هر وقت این بدن گفت ببینم اراده چه هست معلوم می شود آسمانی هستید.

وای به حال ما که هر دفعه نیاز به تجدید نظر در خود داریم .....)


 سرنوشت مقلدان خمینی جز شهادت نیست... (شهید بهشتی)

خیبری ساکته،دود نداره سوز داره

نمی دونم چه اتفاقی افتاد که باعث شد امسال (سال92) فیلم آژانس شیشه ای رو دو بار دیگه ببینم.نمی دونم چند بار این فیلم رو دیدم

ولی هر بار که دیدم همچنان موثر و ....

در زیر قسمتی از دیالوگ های موثر و زیبای این فیلم را می بینید.

حاج کاظم(پرویز پرستویی): میدونم بد موقعی برا قصه شنیدنه ولی من می خوام براتون یه قصه بگم....وقت زیادی ازتون نمی گیرم

یکی بود یکی نبود،یه شهری بود خوش قد و بالا،آدمایی داشت محکم و قرص ، ایام، ایام جشن بود 

جشن غیرت ، همه تو اوج شادی بودن که یهو  یه غول حمله کرد به این جشن ، اون غول ، غول گشنه ای بود که

می خواست کلی از این شهر و ببلعه.... همه نگرون شدند....حرف افتاد با این غول چه کار کنیم، ما خمار جشنیم

بهتره سخت نگیریم، اما پیرو مراد جمع گفت باید تازه نفسا برن به جنگ غول..... قرعه به نام جوونا افتاد.

جوونایی که دوره کورکوریشون بود رفتن به جنگ غول ... غول غوله عجیبی بود، یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه

می کرد، دستاشو قطع می کردی چند تا سر اضافه می شد ، خلاصه چه دردسر....بالاخره دست و پای آقا غوله رو

قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهر شون که دیدن پیرشون سفر کرده


یکی از پیر جوونای زخم چشیده جاشو گرفت..... اما یه اتفاق افتاده بود 

بعضی ها این جوونا رو طوری نگاه می کردن که انگار غریبه می بینن.. شایدم حق داشتن 

آخه این جوونا مدت ها دور از شهر با این غوله جنگیده بودن

جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خو کرده بودن،دست و پنجه نرم کردنشون با غول زلالشون کرده بود

شده بودن اینهو اصحاب کهف ، دیگه پولشون قیمت نداشت ، اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشون و اونایی

که نتونستن مجبور به معامله شدن ...

من شما رو نمی شناسم اما اگه مثل ما فارسی حرف میزنین پس معنی این غیرت و می فهمین..

این غیرت داره خشک میشه.... شاه رگ این غیرت...... کمک کنید نذاریم این اتفاق بیفته.